ارغوان زیبا............ هرچه بخوای عشق گل زیبا عمومی واجتماعی و... |
|||||||||||||||||
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 10:34 :: نويسنده : سید
زمانی بیماری سختی مرا فرا گرفت وچند روزی در بیمارستان بستری بودم تا اینکه یک شب احساس کردم نفسم تنگ شده وعرق همچون باران از صورتم می چکید.به اطراف نگاه کردم چرا کسی به فریاد من نمی رسد ناگهان شخصی نچندان خوشرو جلو امد و گفت:مارا می شناسی؟ با صحبت او حالم دگرگون شد و من از او ابراز تنفر میکردم انگار سالهاست او را می شناختم او به من گفت:قرار است تو بمیری تو این همه استغفار کردی بیهوده چراکه اصلا خدایی وجود ندارد همه این مسائل و خدا بیهوده بوده و حالا تو می میری و تو را در خاک می گذارند. مرتب از این مسائل می گفت تا فکرم را مشوش کند و در اخر گفت: ولی راهی برای فرار است کهنمی میری انکه به نشانه رضایت و تایید گفته هایم چشمانت را برای من ببندی(سجده کنی)... نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پیوندهای روزانه پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |